اینم خاطره ی من و عشقم:
ما قبلا هر شب تو کوچه بازی می کردیم.بازیهایی مثل گرگی یا قایم باشک یا...
یک شب طبق معمول اومد در خونه ی ما رو زد و گفت بیا تو کوچه و من هم رفتم.بعد از کمی بازی یه نفر اومد و به او چپ چپ نگاه می کرد.من هم که دوست نداشتم کسی به او از گل نازک تر بگه اعصابم خورد شد و ایستادم با او دعوا کردم.او هم که فکر می کرد عشقم تنهاست گفت تو چه کار داری به من؟
من هم به او گفتم آخه چشم سفید تو سه ساعته داری تو چشمای عشقم نگاه می کنی.حالا میگی تو چه کار داری؟او هم موضوع را که فهمید معذرت خواهی کرد و رفت و ما هم به بازی پرداختیم.
کلمات کلیدی: نوشته شده توسط ساناز مقدم در سه شنبه 86 بهمن 23 ساعت 8:10 عصر | لینک ثابت | نظرات شما ()
|